زیر گنبد کبود

در این فضا چه می گذرد؟

۱۱ مطلب با موضوع «داستان های یواشکی» ثبت شده است

سه شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۶، ۱۰:۰۹ ب.ظ خاخان خان
روز آرزو ها

روز آرزو ها

برخی روز ها در زندگی ادم عجیب اند... برخی ها سالانه تکرار میشوند..برخی هفتگی ...برای برخی ها مثل من ماهانه!

روز های 13 ام میلادی و شمسی خاص ترین روز های ماه اند..این روز ها همه باهم دیگر مهربان میشوند..به هم دیگر هدیه می دهند و به هم عشق می ورزند..یادمان  می آید که چقدر اطرافیانمان را دوست داریم...

گاهی دلمان برای برخی آدم های خاص تنگ می شود.... دلمان میخواهد همین الان همین جا کنارمان باشند... ولی حیف که 13 هزار کیلومتر از ما دور تر هستند...

امروز برای برخی ها روزی تکراریست... مانند روز های دیگر که سر میشوند و ما خبر نداریم چه اتفاقات شگفت انگیزی اطرافمان میوفتد. روز های 13 ام برای خودشان رنگ بوی خاصی دارند..مخصوصا زمستان... امروز باران بارید..

گاهی وقت ها آدم دلش مثل بارن میگیرد... لال میشود و همراهش سکوت میکند..

گاهی اوقات سر آدم انقدر شلوغ میشود که یادش میرود چه کار های قشنگی میتواند انجام دهد..خودش را با درس و مشق و کار مشغول میکند و دنیای رنگارنگ کاغذرنگی هارا فراموش میکند...

دنیای عجیب غریب درست کردن.. کار دستی ...هنر... گاهی اوقات آدم برای بچه شدن باید با بچه ها سروکله بزند..با دنیای بکر و خام دوست داشتنی آنها.. یکیشان خیالات به فضا رفتن خودش را داشت...

من هم تصمیم گرفتم  چند تا از آرزو هایم را  جایی بنویسم.. مخفی و بسته بندی شان کنم.. مبادا کسی مرا مسخره کند!... مبادا کسی به آرزو های مزخرفم بخند! عجب ابلهی هستی تو دختر.. مگر میشود در زمان سفر کرد..یا میشود یه لامبورگینی صفر درجه زرد رنگ خرید!

گاهی وقتا به چیز های چرت پرتی فکر میکنم.... مثلا ساخت گلخانه ای از کاکتوس که با آبیاری قطره ای آبیاری میشود... یا به  چاپگری لیزری که می شود درون گوشی هایمان جا داد.. عجب چیز باحالی میشد!

روز 13 ام روز رسیدن به علایق هاست...

امروز تمام مجلات قلم چی ر برداشتم... صفحه های اول و آخر دفترچه همیشه به هنر اختصاص دارد... البته چند صفحه قبل تر از صفحه آخر مردم را رتبه بندی میکنند.. از این کار متنفرم... همه شان را پاره کردم... کاغذ های هنری را جمع کردم و گالری تشکیل دادم.. هرچند کیفیتشان زیاد خوب نیست ولی از هیچ چیز بهتر است!..

امروز یک خرس حوله ای درست کردم...6 سالی میشد به سوزن دست نزده بودم... سوزن را نخ کردم و شروع به دوختن چشم هایش کردم... چیز جالبی شد...

گاهی وقت ها آدم باید برای برخی چیز ها وقت بگذارد..چیز های غیر ضروری... :d

۲۴ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۰۹ ۱ دیدگاه
خاخان خان
چهارشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۰۰ ب.ظ خاخان خان
چه خبر از ۱۶؟

چه خبر از ۱۶؟

 هر آدمی از هر سن و سالی ک باشد معتقد است که شانزده سالگی سن بسیار عجیبیست. انگار شگفت انگیز ترین اتفاقات در همین سن می افتد... البته زیاد هم دروغ نیست!  آدم بعد ۱۶ سالگی تازه تازه پیدا میکند که کی هست! به کلی عوض  می شود... تمایلات روحی فیزیکی اش افزایش می یابد و به چیز هایی فکر میکند که قبلا نمیکرد.. این سن موقع پیدا کردن هدف است.. هدف زندگی کردن...

اگر در دنیا چیزی باشد که نخواهم هیچ وقت عوضش کنم.. شیطونی ها و بی مسئولیتی های همین ۱۶ سالگی هست!... انگار این سن مرز بین بزرگی و کوچکیست... میفهمی که چی میگم؟! 

نمیخواهم بزرگ شوم... میخواهم تا ابد همان ۱۶ ساله ی لوس و بی خیال و رویا پرداز بمانم! 

البته ۱۶ سالگی دریایی وسیع با طوفان هایی بزرگ بود...

اولش خوب شروع شد و بعدش پدر آدم را در آورد!  کلی سختی کشیدیم و گریه کردیم.. ولی قوی تر شدیم و پوست کلفت تر.. انگار کار زندگی همین است!

انگار ما برای سختی کشیدن و جنگ کردن ساخته شده ایم و در این میان برای چیز هایی رویا پردازی میکنیم که هیچ وقت بدست نمی آوریم...

گاهی وقتا از زندگی موفقیت آمیزی که داری متنفر میشی... دوست داشتی رها بودی و دنبال آرزو هایت میرفتی...

اگر در زمان دیگری در جای دیگری متولد  میشدم... مطمعنا نقاش میشدم... و دنبال دنیای بی کران تخیلات میرفتم! ولی حالا باید برای یک سرمایه دار بزرگ شدن یا حداقل یه پزشک موفق تلاش کنم...

 راستش.زندگی اونقدر ها هم زیبا نیست که هرچی که خواستی رو بدست بیاری

;)

۲۵ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۰۰ ۴ دیدگاه
خاخان خان

Numb

بعضی وقتا تو زندگیت میرسه که نمیفهمی یه چیزی رو واقعا دوست داری یا واقعا ازش متنفری!

به این میگن اختلال شخصیتی.  به ندرت این اختلال رو میگیرم ولی محکم هم میگیرم... شاید برام مهم نباشه کی در مورد من چی فکر میکنه و حرفام چه تاثیری رو بقیه میذاره!

بعدا که کار از کار میگذره، پشیمون میشم... نمیدونم چجور  گناهمو جبران کنم! همش سر تقصیر راک لعنتیه. از هر چی که راک باشه متنفرم.

این روزا تصمیم گرفتم مثه راک سخت و محکم باشم

ولی هر چیزی تو دنیا یه گرمایی داره. گرما بخش جدا نشدنی از زندگیمونه

احساس هم همین طور.

:)

۰۵ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۰۶ ۴ دیدگاه
خاخان خان

قاصدک

امروز یه قاصدک دیگه به دستم رسید. هر موقع این اتفاق نادر برام میوفته کلی ذوق میکنم. با اینکه الان برا خودم یه آدم بزرگ و درسته حسابی شدم ولی بازم اون عقاید خرافاتی بچگونم کنارم مونده...

قاصدک ها رو خبر چین میگفتند ولی من اونا رو برای برآورده کردن آرزو های کوچیکم استفاده میکنم. امروز آرزو کردم که هر جا که هستی حالت خوب. باشه و مراقب خودت باشی....

امروز فهمیدم که با دوستات رفته بودی بیرون و کلی بهت خوش گذشت. با اینکه میدونستم کلی برنامه مطالعاتی داشتی و کلی سرت شلوغ بود.... بازم خوشحال شدم که خوشحال بودی....

امشب بی صبرانه منتظرم که آرزو کردن رو بهت یاد بدم....یادم میاد یبار بهم گفتی آرزویی تو زندگیت نداری.... خب راستش گفتم قبلا.... خیلا اینجوری اند.

یکی از ارزو های کوچیک من گشتن دنیا با تو هست... کشف اسرار و عجایب... ماجراجویی باحالی میشه...

امید وارم روزی برسه که یه قاصدک کوچیک  دستت بگیری و برای تک تک پر هاش آرزو های کوچیک کوچیک کنی. تو چه آرزویی داری؟

:)

۲۹ تیر ۹۶ ، ۲۰:۰۵ ۱ دیدگاه
خاخان خان

زندگی با طعم شیمی

گاهی اوقات  اوضاع آن جوری که پیش بینی کرده ایم نمی شود. خب فایده شیمی همین هست! هیچ وقت یک واکنش تو شرایط واقعی به صورت ایده آل انجام نمی شود. تنها تصورات ماست که فرآیند هایی کاملا تئوری و ایده ال را خیال پردازی میکند.مثل یک واکنش ارگانیک یا معدنی هیچ گاه بازده واقعی به ۱۰۰ نمیرسد. هیچ گاه ارزوهایمان ۱۰۰ درصد به واقعیت نمی پیوندد و هیچگاه تمام آنچه در ذهنمان برنامه ریزی میکنیم را انجام نمی دهیم چون واقعیت شیمی و زندگی همین هست. ناخالصی ها و واکنش های نا خواسته و غیر مفید همیشه وجود دارند. پس هرچه آرزو ها و رویاهایمان بزرگ تر و برنامه هایمان جدی تر باشد  (طبق اصل لاشاتریته) با درصد بیشتری فرآورده ها را بدست می آوریم!خنده

۲۱ تیر ۹۶ ، ۲۰:۰۴ ۱ دیدگاه
خاخان خان

13

امروز ۱۳ تیر بود...

حس یه احمقی داشتم که عاشق یه نفر شده بود که ۱۳ سال نوری باهاش فاصله داشت... اون ور کهکشان..

ولی بازم به عشقش امیدوار بود... روزی که بتونه اونو ببینه...

کی میدونه .... زندگی شاید جالب تر از این حرفا باشه... شاید  قاصدکی  که میگیریش ۱۳ روز  طول بکشه تا برسه بهش؟ یا... مثلا.. کسی چه میدونه... شایدهر ۱۳ دقیقه یبار یه اتفاق جالب برا هر دوتاتون میوفته؟ یا... مثلا.. 

۱۳ سال بعد دیگه به هم برسید؟ 

بعد ۱۳ ماه... دوباره برگشتم به بلاگ هایی ک روزی میخوندمشون.. جایی که بهش تعلق داشتم... جایی که میتونستم دوستای جدیدی پیدا کنم و زندگی باحال تری برا خودم بسازم... روزتون ۱۳ تر از همیشه...

:)

۱۴ تیر ۹۶ ، ۰۱:۱۴ ۲ دیدگاه
خاخان خان

دختر شجاع

روز یکشنبه بود. زنگ های اول همیشه انشا می نوشتند. معلم رسید.پوشه های بچه ها را خارج کرد و گفت: بیایید و انشا هایتان را بخوانید. دخترک قلبش شور میزد. نگران بود که برود  یا نه؟ دستش را با  کم اطمینانی بلند کرد. رفت جلوی تخته. گلویش گرفته بود. قرار بود شاهکار بخواند. شاهکار زندگی مان را! . شروع کرد به خواندن. همه در جای خود میخکوب شده بودند. دختر چیز هایی میگفت که بچه ها تا آن روز نشنیده بودند.  همه در بهت و حیرت فرو رفته بودند. با تمام سختی ها انشایش را تمام کرد و رفت نشست سر جایش.  معلم با نگاه  تیرآلودی به او خیره شد.دخترک جا خوره بود. مگر میشود کسی از آن نوشته خوشش نیاید؟  معلم خودکارش را روی میز غلت داد و بالا برد. باپوزخند تمسخر آمیزی به بچه ها گفت: دانش آموزانم! سعی کنید وقتی چیزی را مینویسید از جایی کپی برداری نکنید! کتابهایی بخوانید که در حد سنتان باشد! حرف هایی بگویید که در اقتضای سنی تان باشد. کار هایی بکنید که مناسب سنتان باشد!. 

او باور نمیکرد که دختر ۱۶ ساله ای فلسفه میخواند. صادق هدایت میخواند. اشعار شاملو را با لذت تکرار میکند . کتابهای کافکا را میفهمد.و خیلی چیز های دیگر که درباره آن دختر زود قضاوت کرده بود. او سیاست را دوست نداشت. نباید در مدرسه بحث سیاسی می شد.نه در جامعه نه در ادارجات و نه هیچ جای دیگر. سیاست کثیف ترین چیز هست. حتی اگر کارگری حقوق ماهیانه خودش را بخواهد! سر ها، دهان ها و چشم هایتان را در بیاورید. مغزها،حرف ها ،نگاه هایتان بو میگیرد! 

او شجاع ترین دختری بود که تابحال دیده بودم. کسی که از بحث فلسفه ای و سیاسی با معلمان خود نهراسد دیگر  چه  کار ها که از دستش بر نیاید. او  گلایلی بود در میان سنگ ها. آخرش هر چه زور بزند باز هم سرکوبش میکنند. خفه اش میکنند. نمیگذارند رشد کند. او را در زندان می افکنند و اعدامش میکنند

تا درس عبرتی باشد برای کسانی مثل من و تو! یادمان نرود ما در بد ترین جهنم زمان، زمین زندگی میکنیم!

شب خوش نازلی جان... آسوده بخواب!

:)

 

۰۱ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۵۲ ۱ دیدگاه
خاخان خان

روزمرگی2

در این یک ماه پر تلاطم کلی اتفاق افتاد.

فرض کن...

هر روز مجبور بودی  یک کار را مداوم انجام بدهی.. جنگ کردن..

مجبور بودی  با یک لشکر 1000 نفره جنگ کنی

هر روز با 100 نفر

کارت هر شب گریه کردن بود

باید قوی   می شدی

نباید دست میکشیدی

تو باید به هدفت می رسیدی

گریه نکن.. فایده ای نداره

فقط برای تسکین درد های قبلی ات هست..

باید روحیه  میگرفتی.

میدونم سخته ولی باید انجامش بدی

تو باید هر روز  آموزش رزمی میدیدی

تو باید از یه کشاورز معمولی به یک سرباز قوی و نترس تبدیل می شدی.

آره.. وقت آزمون(جنگ)  سه روز دیگه هست..

تو آماده ای.. میدونم

خیلی تلاش کردی تا به اینجا برسی

ولی بدون که در این جنگ برد و باخت معنی نداره :)

فقط یه عده ای میان و دو ساعت یه جا میشینن و نبرد میکنن .

هیچ جنگ واقعی انجام نمیپذیره. انا فقط دیوار خیالات تو هستن که تا آسمون ها بالا رفتن... :)

امیدوارم که آزمونتو خوب بدی و قبول بشی...

تا موقع بعد 

بدرود...

:)

۰۳ بهمن ۹۵ ، ۱۶:۲۰ ۱ دیدگاه
خاخان خان

روز بی حوصلگی

این هفته خاکستری ترین هفته بود

چند هفته ای میشه که پامو از زندان بیرون نذاشتم...

دوست دارم برم  بیرون بگردم

ولی هوا سرده

خیلی سرد

لباس گرم ندارم

میترسم سرما بخورم

همینجا پشت پنجره می شینم

و بارونو تو چشمت  میبینم

:)

۱۸ آذر ۹۵ ، ۱۸:۵۰ ۱ دیدگاه
خاخان خان

کوتاه متن

بگذارید برایتان یک خاطره تعریف بکنم:

(اسامی وقعی نیستند)

چندی پیش بود که ساعت دو نیمه شب  داشتم الکی روی تخت خوابم پرسه می زدم تا شاید کمی بتونم چشم روی چشمم بذارم

 که یکهو صدای گوشیم زنگ خورد.. آخه کی  دو نصفه شب به آدم زنگ میبزد؟! گوشی رو برداشتم، هادی بود، گفت که دلم گرفته

"بیا باهم دیگه قدم بزنیم." نمیتونستم بهش نه بگم، آخه دلم به حالش میسوخت. من تنها دوست اون تو دنیا بودم باید بهش وفادار 

می موندم. ساعت حدود دو و نیم بود که وسایلم را آماده کردم و راهی خانه اش شدم. بهش کمک کردم تا سوار ویلچرش بشه

نمی دونستی که چقدر خوشحال بود. تمام جاهایی رو که می خواست بره رو بلد بود.تبریز رو عین کف دستش می شناخت.

بهم گفت: "ناصر! بیا بریم خیابون  شهناز. اونجا هواش خیلی خوبه حال میده.از گرما پختم رو رخت خوابم!" بهش گفتم: "باشه رفیق،الان باهم  می ریم. " کفش های چرمی اصلش رو  همراه جوراب های مارک دار تازه سفیدش پوشید و قشنگ واکسشون زد، انگار که میخواست تو خیابونا قدم بزنه و پز بده که  چه کفشای گرون قیمتی داره!   گفت:" من آماده ام.توچی؟!"منم آره گفتم و بعد با هم دیگه تا خیابون شهناز راه افتادیم. زیاد دور نبود. می تونستم بدون هیچ مشکلی ویلچرشو تا اونجا بکشونم.

هینجوری داشتم ویلچرو می روندم. هادی خیلی کنجکاو و متعجب به همه جا نگاه می کرد انگار که شهر برایش چیز تازه ای بود.

پسر شادی بود.  با اینکه در بچگی یتیم شده بود و مهر مادرو نچشیده بود و از قسمت کمر به پاین فلج نخاعی شده بود،هیچ وقت از زندگیش نا امید نشد. همینجوریی تو فکر خودم بودم که صدای نازکش  حواسمو پرت کرد. گفت: میای باهم آهنگ بخونیم؟!

معلوم بود کیفش خیلی کوک بود. ساعت سه نصف شب بود و ما هم عین دوتا سگ ولگرد تو خیابونا می گشتیم. یک دو سه.حالا..

 

"شب به گلستان تنها منتظرت بودم

باده ی ناکامی در هجر تو پیمودم
منتظرت بودم، منتظرت بودم"

 

خیلی خوش گذشت. دیگه از خوندن خسته شد. از من پرسید: ناصر... یه سوال بپرسم؟اگه...................................؟

سکوت سنگینی بر فضا حاکم شد. نمیدونستم چی بگم. شوکه شده بودم. میخواستم گریه کنم ولی خیلی به زور آخرش تونستم بهش بگم:البته که نه!

حالا وللش.به این چیزا فکر نکن.بخونیم؟ "کجاست ای یار آغوش تو..."

 

شما اگر به جای هادی بودید (خدا نکند البته)چی می پرسیدید؟

 

۲۱ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۴۷ ۴ دیدگاه
خاخان خان