هرچه پیش تر میروی  احساس نا مفید بودن میکنی. انگار هنوز خیلی چیز ها هست که باید کشف کنی و انجامش بدهی. یادگیری زبان جدید. نقاشی... شطرنج. رمان خوندن... موسیقی. ورزش کردن و کلی چیز دیگر...

به گذشته نگاه میکنی... وقتی که چه با علاقه درس هایت را میخواندی و بدون  دغدغه یاد میگرفتی... حال معلوم نیست ک همه چیز هایی که الان میخوانی تا چه حد ب دردت میخورد!

هیچ چیز معلوم نیست. آیا باید در چرخه  متناوب کنکوری بودن گیر کنی یا مثل یک روشنفکر  درس هایت را بخوانی و با علاقه تمرین کنی؟!

آیا باید این راه را بروی یا آن راه؟!  هرچه پیش تر میروی.. فشار ها بر تو بیشتر می شود... باید ییشتر قالب بگیری.. باید خمیر شوی... ور بروی.. مشت بخوری تا بالاخره  بپزی و تبدیل به مجسمه بشوی.

هنوز هیچ چیز همانطور که باید باشد نیست.. هنوز نمیدانی چگونه باید برنامه ریزی کنی و چگونه درسته حسابی  یه کار بزرگ  انجام بدهی... همین را میدانی که در این یک سال باقی مانده تا کنکوری شدن.. باید هرچه را که دوست داری انجام بدهی و هر چیزی که لازم هست...