روز یکشنبه بود. زنگ های اول همیشه انشا می نوشتند. معلم رسید.پوشه های بچه ها را خارج کرد و گفت: بیایید و انشا هایتان را بخوانید. دخترک قلبش شور میزد. نگران بود که برود  یا نه؟ دستش را با  کم اطمینانی بلند کرد. رفت جلوی تخته. گلویش گرفته بود. قرار بود شاهکار بخواند. شاهکار زندگی مان را! . شروع کرد به خواندن. همه در جای خود میخکوب شده بودند. دختر چیز هایی میگفت که بچه ها تا آن روز نشنیده بودند.  همه در بهت و حیرت فرو رفته بودند. با تمام سختی ها انشایش را تمام کرد و رفت نشست سر جایش.  معلم با نگاه  تیرآلودی به او خیره شد.دخترک جا خوره بود. مگر میشود کسی از آن نوشته خوشش نیاید؟  معلم خودکارش را روی میز غلت داد و بالا برد. باپوزخند تمسخر آمیزی به بچه ها گفت: دانش آموزانم! سعی کنید وقتی چیزی را مینویسید از جایی کپی برداری نکنید! کتابهایی بخوانید که در حد سنتان باشد! حرف هایی بگویید که در اقتضای سنی تان باشد. کار هایی بکنید که مناسب سنتان باشد!. 

او باور نمیکرد که دختر ۱۶ ساله ای فلسفه میخواند. صادق هدایت میخواند. اشعار شاملو را با لذت تکرار میکند . کتابهای کافکا را میفهمد.و خیلی چیز های دیگر که درباره آن دختر زود قضاوت کرده بود. او سیاست را دوست نداشت. نباید در مدرسه بحث سیاسی می شد.نه در جامعه نه در ادارجات و نه هیچ جای دیگر. سیاست کثیف ترین چیز هست. حتی اگر کارگری حقوق ماهیانه خودش را بخواهد! سر ها، دهان ها و چشم هایتان را در بیاورید. مغزها،حرف ها ،نگاه هایتان بو میگیرد! 

او شجاع ترین دختری بود که تابحال دیده بودم. کسی که از بحث فلسفه ای و سیاسی با معلمان خود نهراسد دیگر  چه  کار ها که از دستش بر نیاید. او  گلایلی بود در میان سنگ ها. آخرش هر چه زور بزند باز هم سرکوبش میکنند. خفه اش میکنند. نمیگذارند رشد کند. او را در زندان می افکنند و اعدامش میکنند

تا درس عبرتی باشد برای کسانی مثل من و تو! یادمان نرود ما در بد ترین جهنم زمان، زمین زندگی میکنیم!

شب خوش نازلی جان... آسوده بخواب!

:)