وقتی بزرگتر شدم،یعنی رشد کردم،موهایم بلند تر شد و ناخن هایم کوتاه تر،رنگ پوستم تیره تر و چشمانم بزرگتر و دستهایم بلند تر و پاهایم کوتاه تر، می خواهم نویسنده شوم. می خواهم کل کتابهای کافکا و نیچه را بخوانم.

آخر می گویند استعداد ها در بزرگی شکوفا می شوند. شاید باید صبر کرد تا از آسمان برایمان استعداد درک و فهم آورند و پس از چهار سال فراموشی شویم یک نویسنده بزرگ!

خب راستش نویسنده شدن کلی مراحل عرفانی خوان رستمی دارد.

اگر می خواهی سورئالیست باشی یا نویسنده سیاسی،متاسفانه یا خوشبختانه باید دیوانه شوی! سرت را به دیوار بکوبی. قرص ضد آرامش مصرف کنی وده بار خودکشی ناموفق داشته باشی و اختلالات روانی!

آن موقع شاید موضوع جالبی برای نوشتن پیدا کنی.در این میان ممکن است چند بار به زندان بروی. ممنوع التصویر شوی،

اعدامت کنند و کلی بدبختی های دیگر سرت بیاورند.

آخرش هم می گویند طرف مثل صادق هدایت دیوانه شد. یا مثل نیچه افسرده.یا...

البته حرف مردم همیشه هم بد نیست.ممکن است کلی طرفدار پرپاقرص پیدا کنی.البته اگر به تو خیانت نکنند!

به اینها چه می شود اعتماد کرد. این روز ها تنها چیزی که به آن شک دارم اعتماده!از کجا معلوم فردا سر  بچه و زندگیت می ریزند و راهی سلول انفرادی ات می کنند؟!

نمیدانم آخر باید از دست این  مرده های متحرک مانند ارنست همینگوی با شلیکی به زندگی ام خاتمه دهم یا مثل ون گوک گوشم را ببرم!؟

یا باید منتظر زاغی باشم که همچون بوف کوری در کنجی کز کرده و منتظر است روح مرا مانند ادگار آلن پو در خود دخول کند و به زندگی وحشتناک من خاتمه دهد؟

البته اینها تنها چند راه برای نویسنده شدن بودند. شاید راه های دیگری هم موجود باشد!

نمیدانم فعلا که باید روی پروژه های دبیرستانی خودم متمرکز شوم و وقت فکر کردن به این چرت پرت ها را ندارم!

آخر می گویند وقتتان را هدر ندهید!

ما هر روز 24 ساعت زندگی میکنیم. 8 ساعتش را میمیریم. و با بقیه اش سرنوشتمان را می سازیم.

برخی ها در این 16 ساعت از فرش به عرش می روند  و برخی ها برعکس.

برخی ها هم آن را صرف نوشتن تراوشات ذهنی خود هدر می دهند!

:)

پایان