ساعت 12 ظهر بود. همگی با خستگی عجیبی کم و بیش به حرف هایش گوش  می کردیم.

بحث درباره وجود و هستگی بود.  

دو گنجشک بازی گوش هم بالای پنجره نشسته بودند و به حرف هایش گوش می کردند.

نمی دانم انها چیزی می فهمیدند یا نه ولی این را می دانستم که مجبور نبودند مانند ما ها  درباره چیز های پوچ و باطل بحث کنند.

 کم کم داشت زیاده روی می کرد. از  فاز منطق به تقدس نمایی رسیده بود.

حوصله ام  سر رفت. با او بحث کردم. دیدم منطق سرش نمی شود.

بقیه پچ پچ می کردند. نکند من یک آتئیست باشم!؟

فهمیدم نباید هم رنگ جماعت شوم.

آمدم و این  یادداشت را نوشتم.

4 مهر