بگذارید برایتان یک خاطره تعریف بکنم:

(اسامی وقعی نیستند)

چندی پیش بود که ساعت دو نیمه شب  داشتم الکی روی تخت خوابم پرسه می زدم تا شاید کمی بتونم چشم روی چشمم بذارم

 که یکهو صدای گوشیم زنگ خورد.. آخه کی  دو نصفه شب به آدم زنگ میبزد؟! گوشی رو برداشتم، هادی بود، گفت که دلم گرفته

"بیا باهم دیگه قدم بزنیم." نمیتونستم بهش نه بگم، آخه دلم به حالش میسوخت. من تنها دوست اون تو دنیا بودم باید بهش وفادار 

می موندم. ساعت حدود دو و نیم بود که وسایلم را آماده کردم و راهی خانه اش شدم. بهش کمک کردم تا سوار ویلچرش بشه

نمی دونستی که چقدر خوشحال بود. تمام جاهایی رو که می خواست بره رو بلد بود.تبریز رو عین کف دستش می شناخت.

بهم گفت: "ناصر! بیا بریم خیابون  شهناز. اونجا هواش خیلی خوبه حال میده.از گرما پختم رو رخت خوابم!" بهش گفتم: "باشه رفیق،الان باهم  می ریم. " کفش های چرمی اصلش رو  همراه جوراب های مارک دار تازه سفیدش پوشید و قشنگ واکسشون زد، انگار که میخواست تو خیابونا قدم بزنه و پز بده که  چه کفشای گرون قیمتی داره!   گفت:" من آماده ام.توچی؟!"منم آره گفتم و بعد با هم دیگه تا خیابون شهناز راه افتادیم. زیاد دور نبود. می تونستم بدون هیچ مشکلی ویلچرشو تا اونجا بکشونم.

هینجوری داشتم ویلچرو می روندم. هادی خیلی کنجکاو و متعجب به همه جا نگاه می کرد انگار که شهر برایش چیز تازه ای بود.

پسر شادی بود.  با اینکه در بچگی یتیم شده بود و مهر مادرو نچشیده بود و از قسمت کمر به پاین فلج نخاعی شده بود،هیچ وقت از زندگیش نا امید نشد. همینجوریی تو فکر خودم بودم که صدای نازکش  حواسمو پرت کرد. گفت: میای باهم آهنگ بخونیم؟!

معلوم بود کیفش خیلی کوک بود. ساعت سه نصف شب بود و ما هم عین دوتا سگ ولگرد تو خیابونا می گشتیم. یک دو سه.حالا..

 

"شب به گلستان تنها منتظرت بودم

باده ی ناکامی در هجر تو پیمودم
منتظرت بودم، منتظرت بودم"

 

خیلی خوش گذشت. دیگه از خوندن خسته شد. از من پرسید: ناصر... یه سوال بپرسم؟اگه...................................؟

سکوت سنگینی بر فضا حاکم شد. نمیدونستم چی بگم. شوکه شده بودم. میخواستم گریه کنم ولی خیلی به زور آخرش تونستم بهش بگم:البته که نه!

حالا وللش.به این چیزا فکر نکن.بخونیم؟ "کجاست ای یار آغوش تو..."

 

شما اگر به جای هادی بودید (خدا نکند البته)چی می پرسیدید؟