زیر گنبد کبود

در این فضا چه می گذرد؟

آگهی دیگر

واقعا از حوصله هم گذشته

mail

کی واقعا میاد چیز شعر های من یا چیز شعر های بقیه رو بخونه؟!

۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۲:۴۱ ۳ دیدگاه
خاخان خان

دیدگاه دیگر

خب راستش این گل رز زیبایی که الان میبینید در دنیای گلها یک زن جذاب هست!

۳۰ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۵۶ ۶ دیدگاه
خاخان خان

تصویرنامه

کمی روحیه تان شاد شود خداییش!

۲۶ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۱۴ ۶ دیدگاه
خاخان خان

هوش

یک روز تست هوش ازمان گرفتند، نتیجه ما این بود: کودن دیوانه !

زیاد ناراحت نشدیم چون حقیقت بود!

راستش همیشه توی مدرسه مثل احمق ها حرف میزدیم و مدرسه مان مخصوص دیوانه ها و درسمان درباره میمون و شامپانزه بود و دانش آموزانش خرخان و نادان تشریف داشتند!

۲۶ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۱۵ ۰ دیدگاه
خاخان خان

کوتاه متن

بگذارید برایتان یک خاطره تعریف بکنم:

(اسامی وقعی نیستند)

چندی پیش بود که ساعت دو نیمه شب  داشتم الکی روی تخت خوابم پرسه می زدم تا شاید کمی بتونم چشم روی چشمم بذارم

 که یکهو صدای گوشیم زنگ خورد.. آخه کی  دو نصفه شب به آدم زنگ میبزد؟! گوشی رو برداشتم، هادی بود، گفت که دلم گرفته

"بیا باهم دیگه قدم بزنیم." نمیتونستم بهش نه بگم، آخه دلم به حالش میسوخت. من تنها دوست اون تو دنیا بودم باید بهش وفادار 

می موندم. ساعت حدود دو و نیم بود که وسایلم را آماده کردم و راهی خانه اش شدم. بهش کمک کردم تا سوار ویلچرش بشه

نمی دونستی که چقدر خوشحال بود. تمام جاهایی رو که می خواست بره رو بلد بود.تبریز رو عین کف دستش می شناخت.

بهم گفت: "ناصر! بیا بریم خیابون  شهناز. اونجا هواش خیلی خوبه حال میده.از گرما پختم رو رخت خوابم!" بهش گفتم: "باشه رفیق،الان باهم  می ریم. " کفش های چرمی اصلش رو  همراه جوراب های مارک دار تازه سفیدش پوشید و قشنگ واکسشون زد، انگار که میخواست تو خیابونا قدم بزنه و پز بده که  چه کفشای گرون قیمتی داره!   گفت:" من آماده ام.توچی؟!"منم آره گفتم و بعد با هم دیگه تا خیابون شهناز راه افتادیم. زیاد دور نبود. می تونستم بدون هیچ مشکلی ویلچرشو تا اونجا بکشونم.

هینجوری داشتم ویلچرو می روندم. هادی خیلی کنجکاو و متعجب به همه جا نگاه می کرد انگار که شهر برایش چیز تازه ای بود.

پسر شادی بود.  با اینکه در بچگی یتیم شده بود و مهر مادرو نچشیده بود و از قسمت کمر به پاین فلج نخاعی شده بود،هیچ وقت از زندگیش نا امید نشد. همینجوریی تو فکر خودم بودم که صدای نازکش  حواسمو پرت کرد. گفت: میای باهم آهنگ بخونیم؟!

معلوم بود کیفش خیلی کوک بود. ساعت سه نصف شب بود و ما هم عین دوتا سگ ولگرد تو خیابونا می گشتیم. یک دو سه.حالا..

 

"شب به گلستان تنها منتظرت بودم

باده ی ناکامی در هجر تو پیمودم
منتظرت بودم، منتظرت بودم"

 

خیلی خوش گذشت. دیگه از خوندن خسته شد. از من پرسید: ناصر... یه سوال بپرسم؟اگه...................................؟

سکوت سنگینی بر فضا حاکم شد. نمیدونستم چی بگم. شوکه شده بودم. میخواستم گریه کنم ولی خیلی به زور آخرش تونستم بهش بگم:البته که نه!

حالا وللش.به این چیزا فکر نکن.بخونیم؟ "کجاست ای یار آغوش تو..."

 

شما اگر به جای هادی بودید (خدا نکند البته)چی می پرسیدید؟

 

۲۱ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۴۷ ۴ دیدگاه
خاخان خان

ماه و ماهی

الهام از

تو ماه ی و من ماهی این برکه کاشی***اندوه بزرگی است وقتیکه نباشی

۱۹ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۳۰ ۶ دیدگاه
خاخان خان

آیین

دلم برای روز های مقدس پارسال تنگ شده است، روزهایی که خانوادگی می نشستیم و باهم دیگر افطاری می کردیم

کار هر هفته مان بود.. چه شیرین بودند آن روز ها. یاد آن عشق های یواشکی خوش باد. یاد شیطنت های توی پارک

و تفکرات بچگانه.یادش بخیر وقتی تا دم ساعت چهار بامداد عین جغد می نشستیم و آهنگ گوش می دادیم و چت میکردیم

بعد هم یهویی فکر میکردیم دزد به خانه حمله کرده است و توهم زده می شدیم. یادش بخیر وقتی تا ساعت سه بعد از ظهر می خوابیدی

و بالاخره نتونستم بیدارت کنم از بس که خرس خواب آلودی بودی! به طرز عجیبی منتظر آینده هستم.منتظر دوست های جدید تلگرامی

و بیدار ماندن تا ساعت چهار بامداد و خوابیدن تا ساعت سه بعد از ظهر!خواندن کتاب توی شب های تاریک وایی چه هیجان انگیز هست!

آینده متفاوت خواهد بود ولی جالب.نمی دانم چرا آدم وقتی آیین مقدس را گرامی می دارد حس زیبایی به او دست می دهد

انگار ایمانش بیشتر شده و بیشتر محبت می ورزد و کمتر گناه می کند یا مثل کودک مظلومی هست که در این ماه به سوی آغوش گرم مادرش پناه می برد

رمضانتان مبارکheart

۱۹ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۰۱ ۲ دیدگاه
خاخان خان

آگهی

 

تعدادی از لباس خواب ها، اسباب بازی های دوران بچگی، کفش ها، عینک های آفتابی،نقاشی ها،نوشته ها و نامه های این نویسنده با قیمت خوبی به فروش می رسد.

اگر می خواهید بفهمید که شکسپیر در شب با چه لباس خوابی می خوابیید و از کدام برند قهوه استفاده می کردمی توانید با پرداخت دویست هزار پوند بیابید! یا اگر میخواهید بفهمید که او چه وقت هایی به حمام می رفته استو از کدام مارک صابون استفاده می کرد با شماره1 ای  که در زیر درج شده تماس حاصل فرمایید

نامه ای که شکسپیر با دست خط خودش به عشق دوران دبیرستانی اش نوشته بود با قیمت یک میلیون پونددر این حراجی به فروش گذاشته می شود. اگر می خواهید با نتیجه ها ی او و نتیجه های آنها مصاحبه ای دوستانه داشته باشیدبا واحد ارتباطی ما تماس حاصل فرمایید تا از دوساعت ویژه رایگان ما با خدمات و سرویس دهی عالی بهره مند شوید.

نسخه دست نویس هملت و چند تا از نمایشنامه های او با قیمتی حدود 10 میلیون پوند توسط یکی از خریدار های قدیمی به فروش گذاشته می شود.

1. شماره تماس:4339820+

shakespeare@xmail.com

اطلا ع از قیمت ها:shakespeare.com

 

 

۱۸ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۵۰ ۱ دیدگاه
خاخان خان

یک روز پر سروصدا

فقط صدای هرکدام را تصور کنید!

 

قرومپ...قرومپ.. قرومپ...

(صدای رعد و برق از همین نزدیکی ها می آید!)

چیلک چلیچ چیلک چیلیک چلیک چلیک چلیک

(باران شدیدتر میشود)

دامپ دامپ دامپ دامپ دامپ

(صدای چکش کوبیدن کارگر ساختمانی به گوش می رسد)

فووو فووو فووو فووو شووو

(هواپیما از زمین اوج میگیرد)

تیک چیک چیک تیک

(سنگی از بالا به زمین می افتد)

تاپ تاپ تاک تاپ

(زنی ملاقه را به گوشه قابلمه می زند)

چیلک چلیک.. چیلک

(باران آرام می گیرد)

دیژژژژ دیژژژژژژژژ دیژژژژژژ

(کسی اره برقی خود را روشن میکند)

قننن قننن قننن قن...

(موتور سواری از همین کوچه می گذرد)

تاک تاک تاک تاک تاک

(کسی با دمپایی پاشنه بلند به اتاقم می آید

بهتر است دیگر چیزی ننویسم و بروم درس بخوانم!)

 

روز پر سرو صدایتان را در دیدگاه ها بنویسید

۱۸ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۷ ۳ دیدگاه
خاخان خان

عکس

چرا من باید عکسمو بهت نشون بدم؟

وقتی آدم عکسشو میذاره جز تعریف و تمجید الکی چیز دیگه ای نمی شنوه

وقتی قراره از آدم تعریف و تمجید کنن چرا خودنمایی کنیم؟!

کسی هم که به خودش جرأت  و میگه چقدر  تو "زشتی" هم زخم زبان به آدم میزنه و هم بلاک میشه!

وقتی قراره کسایی بیان و فقط مسخره کنن چرا بهشون نخ بدیم؟!

کسایی هم هستن که جزو هیچ گروه نیستن و اینا فقط میان و نگاه میکنن و خداییش لایک هم نمیکنن!

وقتی هیچکی قرار نیست لایک ام کنه و نظر بده چرا من عکسمو بذارم!؟


نتیجه اخلاقی: در فضای مجازی هیچ وقت عکستونو نذارین!

۱۸ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۳۴ ۲ دیدگاه
خاخان خان