زیر گنبد کبود

در این فضا چه می گذرد؟

چهارشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۰۰ ب.ظ خاخان خان
چه خبر از ۱۶؟

چه خبر از ۱۶؟

 هر آدمی از هر سن و سالی ک باشد معتقد است که شانزده سالگی سن بسیار عجیبیست. انگار شگفت انگیز ترین اتفاقات در همین سن می افتد... البته زیاد هم دروغ نیست!  آدم بعد ۱۶ سالگی تازه تازه پیدا میکند که کی هست! به کلی عوض  می شود... تمایلات روحی فیزیکی اش افزایش می یابد و به چیز هایی فکر میکند که قبلا نمیکرد.. این سن موقع پیدا کردن هدف است.. هدف زندگی کردن...

اگر در دنیا چیزی باشد که نخواهم هیچ وقت عوضش کنم.. شیطونی ها و بی مسئولیتی های همین ۱۶ سالگی هست!... انگار این سن مرز بین بزرگی و کوچکیست... میفهمی که چی میگم؟! 

نمیخواهم بزرگ شوم... میخواهم تا ابد همان ۱۶ ساله ی لوس و بی خیال و رویا پرداز بمانم! 

البته ۱۶ سالگی دریایی وسیع با طوفان هایی بزرگ بود...

اولش خوب شروع شد و بعدش پدر آدم را در آورد!  کلی سختی کشیدیم و گریه کردیم.. ولی قوی تر شدیم و پوست کلفت تر.. انگار کار زندگی همین است!

انگار ما برای سختی کشیدن و جنگ کردن ساخته شده ایم و در این میان برای چیز هایی رویا پردازی میکنیم که هیچ وقت بدست نمی آوریم...

گاهی وقتا از زندگی موفقیت آمیزی که داری متنفر میشی... دوست داشتی رها بودی و دنبال آرزو هایت میرفتی...

اگر در زمان دیگری در جای دیگری متولد  میشدم... مطمعنا نقاش میشدم... و دنبال دنیای بی کران تخیلات میرفتم! ولی حالا باید برای یک سرمایه دار بزرگ شدن یا حداقل یه پزشک موفق تلاش کنم...

 راستش.زندگی اونقدر ها هم زیبا نیست که هرچی که خواستی رو بدست بیاری

;)

۲۵ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۰۰ ۴ دیدگاه
خاخان خان

Numb

بعضی وقتا تو زندگیت میرسه که نمیفهمی یه چیزی رو واقعا دوست داری یا واقعا ازش متنفری!

به این میگن اختلال شخصیتی.  به ندرت این اختلال رو میگیرم ولی محکم هم میگیرم... شاید برام مهم نباشه کی در مورد من چی فکر میکنه و حرفام چه تاثیری رو بقیه میذاره!

بعدا که کار از کار میگذره، پشیمون میشم... نمیدونم چجور  گناهمو جبران کنم! همش سر تقصیر راک لعنتیه. از هر چی که راک باشه متنفرم.

این روزا تصمیم گرفتم مثه راک سخت و محکم باشم

ولی هر چیزی تو دنیا یه گرمایی داره. گرما بخش جدا نشدنی از زندگیمونه

احساس هم همین طور.

:)

۰۵ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۰۶ ۴ دیدگاه
خاخان خان

قاصدک

امروز یه قاصدک دیگه به دستم رسید. هر موقع این اتفاق نادر برام میوفته کلی ذوق میکنم. با اینکه الان برا خودم یه آدم بزرگ و درسته حسابی شدم ولی بازم اون عقاید خرافاتی بچگونم کنارم مونده...

قاصدک ها رو خبر چین میگفتند ولی من اونا رو برای برآورده کردن آرزو های کوچیکم استفاده میکنم. امروز آرزو کردم که هر جا که هستی حالت خوب. باشه و مراقب خودت باشی....

امروز فهمیدم که با دوستات رفته بودی بیرون و کلی بهت خوش گذشت. با اینکه میدونستم کلی برنامه مطالعاتی داشتی و کلی سرت شلوغ بود.... بازم خوشحال شدم که خوشحال بودی....

امشب بی صبرانه منتظرم که آرزو کردن رو بهت یاد بدم....یادم میاد یبار بهم گفتی آرزویی تو زندگیت نداری.... خب راستش گفتم قبلا.... خیلا اینجوری اند.

یکی از ارزو های کوچیک من گشتن دنیا با تو هست... کشف اسرار و عجایب... ماجراجویی باحالی میشه...

امید وارم روزی برسه که یه قاصدک کوچیک  دستت بگیری و برای تک تک پر هاش آرزو های کوچیک کوچیک کنی. تو چه آرزویی داری؟

:)

۲۹ تیر ۹۶ ، ۲۰:۰۵ ۱ دیدگاه
خاخان خان

زندگی با طعم شیمی

گاهی اوقات  اوضاع آن جوری که پیش بینی کرده ایم نمی شود. خب فایده شیمی همین هست! هیچ وقت یک واکنش تو شرایط واقعی به صورت ایده آل انجام نمی شود. تنها تصورات ماست که فرآیند هایی کاملا تئوری و ایده ال را خیال پردازی میکند.مثل یک واکنش ارگانیک یا معدنی هیچ گاه بازده واقعی به ۱۰۰ نمیرسد. هیچ گاه ارزوهایمان ۱۰۰ درصد به واقعیت نمی پیوندد و هیچگاه تمام آنچه در ذهنمان برنامه ریزی میکنیم را انجام نمی دهیم چون واقعیت شیمی و زندگی همین هست. ناخالصی ها و واکنش های نا خواسته و غیر مفید همیشه وجود دارند. پس هرچه آرزو ها و رویاهایمان بزرگ تر و برنامه هایمان جدی تر باشد  (طبق اصل لاشاتریته) با درصد بیشتری فرآورده ها را بدست می آوریم!خنده

۲۱ تیر ۹۶ ، ۲۰:۰۴ ۱ دیدگاه
خاخان خان

ترس

میترسم با این هیپنوتیزی ک تو داری منو میکنی

کم کم خجالت آور ترین عادت ها مو هم بهت بگم!

۱۶ تیر ۹۶ ، ۰۰:۴۵ ۴ دیدگاه
خاخان خان

13

امروز ۱۳ تیر بود...

حس یه احمقی داشتم که عاشق یه نفر شده بود که ۱۳ سال نوری باهاش فاصله داشت... اون ور کهکشان..

ولی بازم به عشقش امیدوار بود... روزی که بتونه اونو ببینه...

کی میدونه .... زندگی شاید جالب تر از این حرفا باشه... شاید  قاصدکی  که میگیریش ۱۳ روز  طول بکشه تا برسه بهش؟ یا... مثلا.. کسی چه میدونه... شایدهر ۱۳ دقیقه یبار یه اتفاق جالب برا هر دوتاتون میوفته؟ یا... مثلا.. 

۱۳ سال بعد دیگه به هم برسید؟ 

بعد ۱۳ ماه... دوباره برگشتم به بلاگ هایی ک روزی میخوندمشون.. جایی که بهش تعلق داشتم... جایی که میتونستم دوستای جدیدی پیدا کنم و زندگی باحال تری برا خودم بسازم... روزتون ۱۳ تر از همیشه...

:)

۱۴ تیر ۹۶ ، ۰۱:۱۴ ۲ دیدگاه
خاخان خان

چگونه نویسنده شویم؟

 

وقتی بزرگتر شدم،یعنی رشد کردم،موهایم بلند تر شد و ناخن هایم کوتاه تر،رنگ پوستم تیره تر و چشمانم بزرگتر و دستهایم بلند تر و پاهایم کوتاه تر، می خواهم نویسنده شوم. می خواهم کل کتابهای کافکا و نیچه را بخوانم.

آخر می گویند استعداد ها در بزرگی شکوفا می شوند. شاید باید صبر کرد تا از آسمان برایمان استعداد درک و فهم آورند و پس از چهار سال فراموشی شویم یک نویسنده بزرگ!

خب راستش نویسنده شدن کلی مراحل عرفانی خوان رستمی دارد.

اگر می خواهی سورئالیست باشی یا نویسنده سیاسی،متاسفانه یا خوشبختانه باید دیوانه شوی! سرت را به دیوار بکوبی. قرص ضد آرامش مصرف کنی وده بار خودکشی ناموفق داشته باشی و اختلالات روانی!

آن موقع شاید موضوع جالبی برای نوشتن پیدا کنی.در این میان ممکن است چند بار به زندان بروی. ممنوع التصویر شوی،

اعدامت کنند و کلی بدبختی های دیگر سرت بیاورند.

آخرش هم می گویند طرف مثل صادق هدایت دیوانه شد. یا مثل نیچه افسرده.یا...

البته حرف مردم همیشه هم بد نیست.ممکن است کلی طرفدار پرپاقرص پیدا کنی.البته اگر به تو خیانت نکنند!

به اینها چه می شود اعتماد کرد. این روز ها تنها چیزی که به آن شک دارم اعتماده!از کجا معلوم فردا سر  بچه و زندگیت می ریزند و راهی سلول انفرادی ات می کنند؟!

نمیدانم آخر باید از دست این  مرده های متحرک مانند ارنست همینگوی با شلیکی به زندگی ام خاتمه دهم یا مثل ون گوک گوشم را ببرم!؟

یا باید منتظر زاغی باشم که همچون بوف کوری در کنجی کز کرده و منتظر است روح مرا مانند ادگار آلن پو در خود دخول کند و به زندگی وحشتناک من خاتمه دهد؟

البته اینها تنها چند راه برای نویسنده شدن بودند. شاید راه های دیگری هم موجود باشد!

نمیدانم فعلا که باید روی پروژه های دبیرستانی خودم متمرکز شوم و وقت فکر کردن به این چرت پرت ها را ندارم!

آخر می گویند وقتتان را هدر ندهید!

ما هر روز 24 ساعت زندگی میکنیم. 8 ساعتش را میمیریم. و با بقیه اش سرنوشتمان را می سازیم.

برخی ها در این 16 ساعت از فرش به عرش می روند  و برخی ها برعکس.

برخی ها هم آن را صرف نوشتن تراوشات ذهنی خود هدر می دهند!

:)

پایان

 

 

۱۸ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۳۶ ۳ دیدگاه
خاخان خان

نزدیک است...

بهار با همه خستگی هایی که از همه تنم دور میکند می آید.

دستهای تو نزدیک تر از همیشه است. میدانم که می آیی.

:)

E.l l

نمی دانم چرا ولی عیدتان پیشاپیش مبارک . لبخند

۱۵ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۵۴ ۲ دیدگاه
خاخان خان

دختر شجاع

روز یکشنبه بود. زنگ های اول همیشه انشا می نوشتند. معلم رسید.پوشه های بچه ها را خارج کرد و گفت: بیایید و انشا هایتان را بخوانید. دخترک قلبش شور میزد. نگران بود که برود  یا نه؟ دستش را با  کم اطمینانی بلند کرد. رفت جلوی تخته. گلویش گرفته بود. قرار بود شاهکار بخواند. شاهکار زندگی مان را! . شروع کرد به خواندن. همه در جای خود میخکوب شده بودند. دختر چیز هایی میگفت که بچه ها تا آن روز نشنیده بودند.  همه در بهت و حیرت فرو رفته بودند. با تمام سختی ها انشایش را تمام کرد و رفت نشست سر جایش.  معلم با نگاه  تیرآلودی به او خیره شد.دخترک جا خوره بود. مگر میشود کسی از آن نوشته خوشش نیاید؟  معلم خودکارش را روی میز غلت داد و بالا برد. باپوزخند تمسخر آمیزی به بچه ها گفت: دانش آموزانم! سعی کنید وقتی چیزی را مینویسید از جایی کپی برداری نکنید! کتابهایی بخوانید که در حد سنتان باشد! حرف هایی بگویید که در اقتضای سنی تان باشد. کار هایی بکنید که مناسب سنتان باشد!. 

او باور نمیکرد که دختر ۱۶ ساله ای فلسفه میخواند. صادق هدایت میخواند. اشعار شاملو را با لذت تکرار میکند . کتابهای کافکا را میفهمد.و خیلی چیز های دیگر که درباره آن دختر زود قضاوت کرده بود. او سیاست را دوست نداشت. نباید در مدرسه بحث سیاسی می شد.نه در جامعه نه در ادارجات و نه هیچ جای دیگر. سیاست کثیف ترین چیز هست. حتی اگر کارگری حقوق ماهیانه خودش را بخواهد! سر ها، دهان ها و چشم هایتان را در بیاورید. مغزها،حرف ها ،نگاه هایتان بو میگیرد! 

او شجاع ترین دختری بود که تابحال دیده بودم. کسی که از بحث فلسفه ای و سیاسی با معلمان خود نهراسد دیگر  چه  کار ها که از دستش بر نیاید. او  گلایلی بود در میان سنگ ها. آخرش هر چه زور بزند باز هم سرکوبش میکنند. خفه اش میکنند. نمیگذارند رشد کند. او را در زندان می افکنند و اعدامش میکنند

تا درس عبرتی باشد برای کسانی مثل من و تو! یادمان نرود ما در بد ترین جهنم زمان، زمین زندگی میکنیم!

شب خوش نازلی جان... آسوده بخواب!

:)

 

۰۱ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۵۲ ۱ دیدگاه
خاخان خان

REBEL

SOME TIMES YOU JUST WANT TO BE A REBEL :)

۰۳ بهمن ۹۵ ، ۱۶:۲۴ ۰ دیدگاه
خاخان خان