گاهی وقت ها دلت می خواهد قانون شکن باشی.

مهم نیست چه اتفاقی خواهد افتاد

فقط حوصله نداری

برخی اوقات هم حسرت می خوری

حسرت اوقات از دست رفته ات را

دوست داری به زمین و زمان بد و بیراه بگویی

میان چهار چوب ایهام ها و مجاز ها گیر کرده ای

توانایی محاسبه مقاومت و کار را نداری

نمی توانی جذر بگیری

سر جلسه آزمون به فلسفه فکر میکنی

چقدر مسخره است

آدم ها در یک اتاق زندانی  می شوند. روی صندلی ها

در حال جان دادن و زد و خورد با مسایل

شاید که آینده ای درخشان داشته باشند

فلسفه بطلان

پرسش ها همگی باز اند

در میان سفسطه ها گم شده ای

دیشب حالت خوب نبود

نتوانستی بخوابی

از مردم یاری می خواهی، شاید که به تو  دلداری بدهند.

هیچ کدام حرفت را نمی فهمند

خودت را گم کرده ای میان نقاب ها و حایل ها.

باید انقلاب کنی.. از نهیلیسیم خود خارج شوی

زمان خیلی زود می گذرد

آزمون تمام می شود  و تو با خیال راحت می روی و به کار هایت می رسی...

:)